بیدگل به زبان کاریکاتور
بیدگل به زبان کاریکاتور

بیدگل به زبان کاریکاتور

میخندی باید...

خاطرات بیدگلی-دختر هابیل

ملخ و مورچه

یادش بخیر چقــدر بازی کفشی میکردیم،بوم رنگـ،لاستیک بازی،ولی هیچ وقت یه قل دوقل بازی


نکردم،عاشق تیله بازی بودم یه کلکسیون از انواع تیله هارو الان دارم چقدر از

بچه ها چاپیدم«کار بچه های فخـارخونه رو پیش گرفته بودم»،مسابقه بالا رفتن از درخونه، باید تا شماره

ده از اونور در اومده باشی پایین، من تا 6نمی رسید که فتح کرده بودم در رو.

تابستونــای بیدگل پر از ملخ بود چه حالی میکردیم می رفتیم دم تیــر چراغ برق ملخ می گرفتیم

وپاهاشون رو با نخ می بستیم ورژه رفتن وسپس به پرواز درآمدن ملخ ها دیدن

داشت ووقتی تو دل بچه ها می انداختیم وصدا شیونشون بالا می رفت،یادمه یه بار تو یه عروسی اقوام

با چنتا پسرا ملخ گرفتیم بردیم تو عروسی صدا جیغ وشیون بالا رفته بود

به جای کِل کشیدن،چقدر حال کردیم...از سوسک اصلا نمی ترسیدم واسه همین هروقت میدیدم

آبجوش میریختم روش وقتی بال بال میزد آب سرد می ریختم تا بهتــر میشد

ودوباره آب جوش می ریختم شرمنده ثبــات شخصیت نداشتیم دیگه...،چقدر آزار رسوندم به حشرات

خـــدایا توبــه

(برگرفته از خاطرات کودکی من91/3/18)


منبع تصویر استفاده شده(لینک)


نظرات 1 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد