بیدگل به زبان کاریکاتور
بیدگل به زبان کاریکاتور

بیدگل به زبان کاریکاتور

میخندی باید...

صالح وحدت بیدگلی+چند شعر از کتاب سرودنی دیگر

صالح وحدت بیدگلی

صالح وحدت بیدگلی

صالح وحدت بیدگلی درسال ۱۳۱۳ خورشیدی درآران و بیدگل-بیدگل چشم به جهان گشود و سال های زیادی را در عرصه شعر و نویسندگی و تدریس ادبیات فاسی مشغول بود.


شاملو در کتاب «یک هفته با شاملو» درباره او می گوید :

«نسبت به صالح وحدت احساس نزدیکی می کنم، زیرا شعرهایش را در کتاب های مختلف شعر امروز خوانده ام و پاره ای از آنها مرا گرفته و زمزمه گاه و بیگاهم شده . او کم حرف اما شیرین زبان است».


دوران کودکی صالح وحدت به قالیبافی گذشت. در همان روزهای اول ورود به مکتب در اثر رفتار تهاجمی معلم او از مکتب فرار کرد و دیگر به آنجا باز نگشت. در سن ۱۵سالگی کلاس اول ابتدایی را شروع و تحصیلش را تا دریافت مدرک لیسانس در رشته ادبیات فارسی ادامه داد. در سال ۱۳۵۳ ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند به نام های کاوه و مهرنوش است
اشعار بسیاری از او در مجله هایی چون فردوسی، کلک، چیستا، دنیای سخن، آدینه و بسیاری از رورنامه هابه چاپ رسیده است.

صالح وحدت بیدگلی در ۱۳ اسفند ۱٣٨٥در اثر سکته قلبی در گذشت.


آثار منتشر شده صالح وحدت بیدگلی:

خودناشناختگی _ روایتی دیگر از حکایت شیخ صنعان  انتشارات زمان چاپ ۱٣۷٨
حروف آتشین – ترجمه ای از آثار جبران خلیل جبران انتشارات معین چاپ ۱٣٨۰
سرودنی دیگر – گزینه اشعار – نشربید گل چاپ ۱۳٨۲


آثار آماده چاپ:

برگزیده اشعار
شصت گهواره زندگی ( پاسخ به هفتاد سنگ قبر یدالله رویایی)
شعرعرفانی برای کودکان
دو منظومه
روزگار شاعر ( رمان)
دانشجوی عاشق ( رمان)
مردی با سایه اش ( داستان)
نقش زن درشاهنامه
چند شعر از کتاب سرودنی دیگر از صالح وحدت بیدگلی در ادامه مطلب
شعر هایی از کتاب سرودنی دیگر از صالح وحدت بیدگلی
خورشید سوی خانه ی خود می رفت
 با کوله بار شعله ی دل آزار
سرسامش از هیاهوی شبکوران
وز دود جهل آبی چشمش تار
می رفت و می گریست ، نمی دانست
 خود سوختن ، جهنم پنهانی است
 بر مردگان دخیل نباید بست
دام بهشت ، دانه ی عصیانی است
 دل سوی شهر و چشم به صحرا داشت
 شاید هنوز فباریست پای کش
شاید پناه بوته ی تاریکی
چشم پرنده ایست مخزن آتش
منصور راه بود و نمی دانست
 تنگ غروب مجمع زاغان است
 این سنگوار خیل سیاهی پوش
میراث خوار شهر چراغان است
 خورشید پای دار افق بنشست
-----------------------------------------
تاریک تر ستاره ی مهجورم !
تنهاتر از تو با تو شدم خاموش
با هر ستاره ای که به لب روئید
جان شد ز خاک مرگ سیاهی پوش
سوی تو بود رویش دستانم
 غافل ز ابرو پرده کشیدنهاش
در انجماد سنگی و فرتوتی
دل با تو بود قصه شنیدنهاش
چشمت به راه بود که باز آید
 پیک سپید - نامه ی خورشیدی
 خورشید آمد و تو فرو مردی
عشقت نمود آنچه نمی دیدی
-----------------------------------------
لازمست آیا بگویم من ،
روزگاری مرده ای بودم ،
مانده در گهواره ی خورشید ؟
لازمست آیا بگویم من ،
سایه ای در جنگلی لغزید
با نسیمی چهره در هم زد
زنده گشتم ، سایه ام خندید ؟
من دگر چیزی نمی دانم
 هستیم را بازخواهم گفت

گر توانم باز آن را دید

صالح وحدت بیدگلی

-----------------------------------------
او که می سوزد کدامین اختر است
شعله هایش مهر را ماند ولی
 روی پوش گوهرش خاکستر است
 از کدامین داغ می سوزد که باز
بانگ او شب را پریشان می کند
 رهزنان را نیز حیران می کند
 خویش را می سوزد و با سوختن
شعرهایش
روشنی بخش شبان
مقصدش دل های تار افروختن
دوستان را همدلی با شعله ها
دشمنان را وحشت از این همدلی
وز همه مقصودشان بی حاصلی
شعله است این یا که در خون پرزدن
بال بال شعله بر هر در زدن
ساحل هر آرزو را سر زدن
نیست باکش از سرشت روز کور
 دشمت این خفتگان خسته نیست
از حسودان می کند پنهان عبور
 حاسدان شعله های شعر او
خاک پاشان در فروغ چشم او
لیک او خورشید و اینان کورسو

----------------------------------------
سنگم
سنگی خموش در گذر رود زندگی
بس خورده تازیانه ی موج شتابکار
سنگم ،
سنگی صبور و سرد
 کافتاده در گذرگه سیل خرابکار
 کوبیده سر به سینه ی سردم تگرگ و باد
 افشانده گیسوان به تنم ماهتاب و بید
 سنگم
 سنگی همه نگاه
 دل بی امید و شور
 لب بسته بردبار
 بس ناله ها شنیده ز ابر سرشکبار
بس قصه ها شنیده ز شام فریبکار
 سنگم
سنگی عبوس و سخت
در دل هزار یاد :
 یاد شکوه برف
 یاد نسیم رود
 بال کبوتران
 یاد فرشته های خیال گریز پا
من گرد رنج و غم
در چشمه های نور
 افشانده ام به صبر
 من دیده ام ز دور
 بزم ستارگان
 در قصه های ابر
 روزی دو عشق پاک
بر ماسه های رود
 همراه نغمه ها
 در عطر یک بهار
 بشکفت پر امید
 روزی دگر دو عشق
چرکین و دل سیاه
 با زهر یک خزان
 افسرد و پژمرید
اما : اما هماره سنگ بوده است اینچنین
----------------------------------------
می شکوفد بر لبانم شعله ی لبخند
 مهر می تابد به دل از هر چه بود و هست
 ظلمت اندوه می خیزد زجان روشنی پیوند
 بال می گیرد دل افسرده ی غمگین
می پرد تا شاخه های ابرهای دور
 دور ... ، دور
 آنجا که حتی اختران هم همچو مرغ صبور
می ماند در ره خسته و رنجور
می نشیند بر لبانم سایه ی اندوه
 مرغ دل از خلوت جاوید
چشم می پوشد
باز می گردد به سوی آشیان خاک پردازان
و نگاهش ژرف
در فریبی تیره می جوید
مأمن دلشادی و امید
 لیک آخر در ستیز پنجه بازان
با غمی از کوه سنگین تر
 بانگ بر می دارد : ای انسان !
از چه با هر چیز ناهمرنگ
 وز چه با هر نام شب پیمان
 بر لبانم می نشیند نور بیرنگی
محو در رؤیای بیسویی
خانه ی جان پاک می گردد
 ز آذین های نام و رنگ های ننگ
دل نه با دل بسته شوقی را
 نه ره آورد سفر در دست
 باز می ماند درون سینه سر در بال
 باز می خواند به جان نقش یکایک هرچه هرجا هست
----------------------------------------
انسان چه زود می برد از خاطر
دشت هزار خاطره را سرسبز
 شهر هزار خواسته را ویران
 بازار کهنه ایست
کز ابتداش توشه ی جان اندوه
 وز انتهاش حاصل دل حرمان
روز و شبش چو مرده ی در تابوت
بر دوش می کشند در این دالان
 بازار بایگانگیش یکسان
 هر روز چهره های دگر بیند
وز باغ های تازه رس انسان
هر دم شکوفه های دگر چیند
 اما دریغ ، گرچه دیریغی نیست
رنگ دگر گرفته رخ بازار
 خط عذاب و چین پریشانی
افتاده بر جبین در و دیوار
 غوغای درد بود اگر دیروز
 با گرمتر درود نه با دشنام
 امروز جز به کینه سلامی نیست
 کالا دروغ و یأس بهین پیغام
با این همه گذرگه من هر روز
زینسو بود که چاره ی دیگر نیست
 اینان اگر نشان صداقت را
 گم کرده اند جرم من آخر چیست ؟
بی آنکه شهر و دشت بیاد آرند یا آشنا شوند به لبخندم
 با گر مخند موج نگاهم مهر
 از عشقشان به خویش پلی بندم :
 از آن گذشته ها که فراموشی است
 تا آن یگانه راه که آینده است
----------------------------------------
زهر زمستان شکست
سردی دوران نشست
جنبش دست زمان
 پیکر این خانه را
 نقش دگرگونه بست
خانه همان خانه نیست
 کز در و دیوار آن
 شیون غم پر کشید
یا که چو گوری سیاه
 با همه بیم درون
 لب ز سخت درکشد
 خانه همان خانه نیست
 تشنه ی آوار و سیل
 خانه دگر گشته است
رنگ بهاری به چهر
 عمر شبان فریب
 در گذر نیستی است
ز آتش شب سوز مهر
 گرچه دروغ آوران
 در بن هر روزنی
دور ز چشم امید
 چشم طمع بسته اند
 گرچه که این ساکنان
 تنگدل از شام سوگ
خفته ی یأس و غمند
لیک ز هر روزنی
 مرغ سبکبال نور
 می دهد آوای شور
 لیک چو من منتظر
 تن همه چشمان شوق
لب همه گویای کین
هست بسی در کمین
-----------------------------------------------
سبک پرواز کردی تا بر من
 نشستی در دل پر آذر من
 به مهرت شاد گشتم غافل از این
 که می جویی تو هم خاکستر من
-----------------------------------------------
در این شب سکوت
آیا کس آگهست که مرغی شکسته بال
 پرپر زند به محنت ویرانه های غم
در گوشه ی ملال ؟
آیا کس آگهست ز پرواز آرزوش
بر قصرهای درهم ابر ترانه خیز
بر سرخگون حصار غروب خیالپوش
او نیز چون پرنده ی مهتاب بامداد
از پرتو صفای دل انگیز چشمه ها
لبریز بوده است
 او نیز با شکوه فروغ ترانه ها
 دمخیز بوده است
 اما دریغ و درد
 در سوگ یک غروب
چون اختر تنیده ی بختش ، سیاهدل
از همرهان گسست
ظلمت فکند دام و بکامش فروکشید
 پروانه ی نگاه سبکبال جستجوش
گم کرده راه در دل آشوب سرکشید
در تنگنای درد
 پرپرزنان بهر در و دیوار بال کوفت
سر را به سینه ی غم و رنج و ملال کوفت
او شب پره نبود که با شام خو کند
 او دد نبود تا به فریب دو چشم خویش
ره کاود و هراس در آن جستجو کند
او چشم مهر بود
 مهر زلال قلب فروزنده ی بهار
 پیدا نه راه روز که بیداد سرنوشت
او را کجا کشد
در زیر پنجه های درنگ و ستیز مرگ
درد و بلا کشد
یا صبحدم به چشمه ی خورشید شعله سان
 بال امید گسترد و تن فرا کشد
------------------------------------------
کس را چه آگهی است
 از درد آن ستاره که در انتهای شب
 پیچد به خویشتن
 او سال ها ز محبس ظلمت
 فریاد خویش را
 تا اوج بیکرانه ی هستی
 پرواز داده است
 او با نگاه شوق
 هر نغمه ی پرنده ی آزاد بال را
 خوانده است سوی خویش
 غافل از آنکه هر چه به هستی جوانه زد
 از بند ناشناخته ای ناله می کند
 اما چه غم
کس را از آن ستاره ی جاوید منتظر
از او که در تنوره ی این شب
پیوسته چشم بسته و دربند
برگرد خویش گردد و گردد
 از خفتگان مگوی !
حتی نگاه خشم عقاب سپهر نیز
او را ندیده است .
-----------------------------------------
روزی اگر ترانه ی خورشید
 در زیر سقف شب
 از یادها رود
 من با هزار نغمه ی افسون
 در تنگنای دخمه ی تاریک ذهنتان
خورشید های خفته ی بی رهگذار را
 بیدار می کنم
----------------------------------------
در گذار کوچه ی تشویش
مرد سرگردان پس از دشنام بر ثقل در و دیوار
 بار دیوار و درش بر دوش
 با نگاهش می دود تا قعر هر آوار
 وز دل خود می کشد فریاد حاصل چیست
هر در خاموش را پنهان نواگر کیست
همچنان سرگشته او با خویش می پیچد
آه !
 هر دری لب بسته از بیداد
 گر که چشمان دری یک لحظه حتی می پرید از خواب
 می شدم زین تنگنا آزاد
------------------------------------
و حتی باد هم با ما مخالف بود
بهر راهی که می رفتیم
 فبار کینه در چشمانمان می کاشت
و ما هر تپه را تا تپه ای دیگر
 به امید سرانجامی
 دوان رفتیم
 و نادانسته عمری در میان تپه ها گم شد
 سراسر ریگزار مرگزاران بود
 و تا چشمانمان می دید
 افق با تپه ها همرنگ
صدامان در میان تپه ها با خویشتن در جنگ
و روزی روزگاری شد
 که همراهانمان بیمار و دلگیر
از سکوت تپه ها سرشار
 به عصیانی که باید تن به تن جنگید با دشمن
میان مردگان ، مردند
 و آنانی که دیگر نیمه جان بودند
توانتر رفیقان را
به جای دشمنان کشتند
 و باید با که گفت اکنون
 که حتی انتظار تپه ای هم نیست
 که حتی باد هم با ما مخالف نیست
-------------------------------------
رفیقا خون دل خوردن چه حاصل
به پیش شعله افسردن چه حاصل
چرا خود را به خلوت می کشانی
 در این بیگانگی مردن چه حاصل
-------------------------------------
کوه را با تیشه کاری نیست
 شهر را با من
 دشت بی مجنون نمی ماند
 شهر بی من می تواند زیست
گرچه من ،
رودها و بیشه ها را
 با خیابان داده ام پیوند
 ریشه های هر خیابان را
 به قلبم
قلب میدان
 داده ام پیوند
 لیک این را کس نمی داند
 گرچه من دیوانه آسا
 کشتزار لحظه ها را آبیاری کرده ام با چشم
 خون خود را در غبار افشانده ام سرتاسر هر شهر
لیک این را کس نمی داند
روزگاری کاش بتوان دید
 بی خبر گر حجله و تابوت
 بگذرد از کوچه های شهر
 خانه ها ، همسایه ها
با هم عروسی یا عزا گیرند
دیگر آن ساعت
قلب من آسوده خواهد زیست
با ازل همزاد
یا ابد همسایه خواهم بود
 کاش بتوان دید
 مرزها افسانه می گردند
 هر که تا هر جا خانه می گیرد
 بی که زنجیری شود هر خانه انسان را
دست ما دست جهان آواز می خواند
 با زمین و آسمان همرنگ می گردیم
بانگ خود بیرنگ می ماند
 ما همه آهنگ می گردیم
شهر بی من می تواند زیست
 کوه بی من نیز می داند
 بر سر پا ایستادن را
 لیک اینسان من نمی خواهم
شهر را با کوه
 کوه را با دشت
بیگانه
لیک اینسان من نمی خواهم
 با همه پیوندها در شهر
 رهروان را خفته پندارم
منتظر
 در خویش
 بی مقصود
کوه را با تیشه کاری نیست
شهر بی من می تواند زیست
---------------------------
ای که با من دشمنی برگرد
لحظه ای هم مانده روشن باش
 دست بردار از نهانکاری
 مرد باش و
 برقخند دشنه هایت را
 در ظلام چشمهایم پاش
 من به دست خویش مردن را نمی خواهم
قلب من را چون دهان ماهیان در آب
 از سموم تشنگی بیتاب تر گردان
 من نمی خواهم بسان نیمه جان ماری
 سرکشم در جلد خاک آلود
 من میان معبر میدان
 تن به تن جنگی
 تا که از خون غروبم جاودان
لاله زاران جوشد از قلب زمین خواهم
ای که با من دشمنی مندیش
در حصاری بسته از هر سو
 در طلسم شیون غم ها
 دامن مرگ آفرین تنگ را گیریم
 ای که با دشمنی برگرد!
------------------------------------
شهر را ما و شما می سازیم
شهر ویرانگر ما نیست دگر
 با همه غربت نایافتگی
می توان گوشه ی یک کافه نشست
 با درختان جهان زمزمه داشت
 رودها را به خیابان طلبید
هیچ می دانی ؟
 خانه ها با همه ی گنگیشان
 چه نیازی دارند
خانه ها منتظرند
 در شب ماتمشان
 سوسویی هست
 که می خواند ما را
من و تو می دانیم ؟
من و تو مانده به مرداب غرور
که چه دریایی
 می زند موج
ز خاموش نگاهی دلتنگ
من و تو می دانیم ؟
که جهان نیست حصار من و تو
 که جهان خفته ما نیست
 درون شب خویش
 هیچ یک لحظه نشستی با خویش
تا ببینی که چه دستانی
 از نور
 نورهایی رنگین
با دلت پنجره ها می سازند
سر برون کرده ز هر پنجره ای فریادی
تا ببینی چه خیابان هایی
 همچنان رود که می گرید و می خواند
 به سراپای تو چون می پیچند
 آری ، آری چه بگویم دیگر
 می توان گوشه ی یک کافه نشست
 دود شد
خاک شد و
 انسان بود
 می توان همچو پلی پای کشید و هشیار
 گوش با زنگ سفرها آویخت
می توان
 مضطرب گشت ز آوای مسافر از دور
 وز غم خانه بدوشان همه شب
 منتظر ماند و گریست
 می توان
 با سبکسایه ی کودک رقصان
 تن خود را رقصاند
باورم نیست که در خویشتنی
 چونکه همپای تو اکنون من
 با جهان همسفری یافته ام
---------------------------------------------------
مام وطن

کجا پناه برم
 خانه ی همیشه ی من
 کجا ؟
 که در تو حصارم ز باد می روید
 کجا پناه برم
سرزمین تاریکم
کجا
که در تو کفن بر سراب من موید
 مرا تو در غبار سیاهت بخواب می سپری
 مرا تو با شراب سپیدت به آب می سپری
چگونه می شود این خانه را
 گسست از خویش
که در منی و بیابان چو قطره ای در چشم
 که با منی و عطشبانگ سبزه ها در گوش
کجا پناه برم
 مادرم ، تولد من
پرده پوش تابوتم
 که این ستاره به دامان شب
 بزرگ شده است
 کجا که نیست دگر چون تو
 خویش و هم دشمن
 باغ و هم ویران
-----------------------------------------
جهان یکسوی و ما یکسوی
جهان خرموذیانرا مرکبی رهوار می بندد
 جهان ما را که بیناییم و رویینیم
 که راه از چاه می دانیم
 به خوف از کور دیواران
 به بند تیر می بندد
 جهان بیهوده پندارد
 که در چمگ حصاران باز می مانیم
که حتی با صلای مرگ و زخم پیلتن
خاموش پایانم
جهان !
 اینان نه آن رویین تن دربند شاهیند
که می ترسد ز چشم خویش
 جهان
اینان
 به مرگ خویش شاهانند
 نه زنجیری دگر بر دست و پا دارند
 تا از خویشتن نالند
شما ای گوسپندان
 در پناه گرگ
به شوق سبزه بازیگوش
نه از تن مرده سای آرزو دیوار می سازید ؟
 نه هر برق علف
تیغی است در حلقی ؟
 نه پیش از مرگ
 گور خویش را هموار می سازید ؟
 شما بیهوده از خون برادرها
 اسیر شیشه های قلب
می خندید
 شما بیهوده زخمی را که تا عمق زمین جاریست
به ابر خاک می خواهید
 چون خورشید چشمانش فروبندید
جهان یکسوی و ما یکسوی
 جهان خرموذیانرا مرکبی رهوار می بندد
----------------------------------
هزار جنگی

 آیا کدام چنگی
ما را به زخمه ای
 دربند می کشد ؟
 آیا کدام توفان
 فریاد شعله را
 این گونه می دمد ؟
 ما را چه کس
که موج و رها بودیم
 در جوی تن
 به همهمگی بنشاند
 ما را کدام موج
 کدامین دست
 سوی هزار چنگی قالب خواند ؟
 با من تنم که لانه ی خرچنگ است
 آوای چنگ من چه تواند ساخت
 با من دلم که لخته ی خوناب است
 امواج شعله ام چه تواند تاخت
من انتظار لحظه ی موعود می کشم
 تا باز خون من
 تن گسترد چو ابر
 تا باز استخوانم
 همچون غبار
در دل خورشید پرزند
 من انتظار موج و رها بودن
-------------------------------
حادثه

شهر از خواب خویش بر می خاست
 گرد ظلمت ز تن فرو می ریخت
 آب می زد به روی خواب آلود
همه بیدار می شدند به ناز
 همه در کار می شدند به شور
 بی خبرزانچه روی داده به شب
 کس نپرسید از چه بی تابست
دل خونریز صبح در تن خویش
 کس نپرسید شب چه می نالید
در هراس تلاطم شب مرگ
لیک میدان شهر شاهد بود
 که بپای امیر سنگی خویش
 باز قربانی ای دگر خون ریخت
 باز خونی شکفت چون شب پیش
---------------------------------------
باز هم سیری در شب

شب از ستاره ی من دلگیر
 شب از رسالت من بیزار
 شب از تلاوت آیات ناشیانه ی من
 بروی قاصد خورشید در فروبسته است
بباوری که رسولان همه بدآوازند
دوگوش بسته و دل از ستاره بگسسته است
 من این ستاره ی روز
من این رسالت مهر
 شها بگونه بهر خیمه ای که پنهان است
 که شب بهر کرانه بپا کرده دور از چشمان
 ندای شعله می زنم و باغ ها می افروزم
ولی بگوش بسته ی شب
 جز نفیر قاری نیست
چگونه ، با چه سوختنی
خویش را به چشم کشم ؟
که روشنای من
همه از خیمه کور و تاریکند
 چگونه خویش بسوزم
که لحظه ای شاید
 بگوش شب بنشیند
 هر آنچه می باید
امید من بشبان شبان اینجا نیست
امید من به همان گله های اخترهاست
 امید من به همان کورسوی فانوسی است
که علظت سیاهی هر خیمه
 هیبتش را چشم
ستارگان همه آخر شهاب می گردند
 همان ستاره که هم هیزم تری دارد
 به شعله ای همه خورشید
 رنگ خواهد باخت
 دگر نه هر ستاره
 شبانمایه خشت خواهد زد
 که هر ستاره
 به خورشید خانه خواهد ساخت
 که کهنه مقبره ی شب
 به عشق خواهد سوخت
به انتظار سوختنی تازه
 باز می خوانم
 به گوش چشم بسته ی شب
 شور ناشیانه ی خویش
-----------------------------------
انعکاس

هر مرغ را صدایی است
 در خود زیستن
 گلزار اگر نبود
 آواز ماهتابی بلبل
در خاک راه پرده می زد
 مردار را سزا
 صدای کلاغ است
 وقتی که مرغ حق
شهید قفس باشد
طوقی به گوش میاویز
 جز گوشوار شوین
تنها آواز ناشنیده ی سیمرغ
دل را طلوع راز است
 زیرا :
 افسانه با خیال
 به پرواز است
-----------------------------
آزادی !
 ای پرنده ی زندانی
 این باغ باژگون
بی نغمه های تو
 دل در سرود خاکسار که بندد ؟
 آزادی !
 ای خموش تر از من
 این خفتگان سنگدل تیره رای را
 جز پرتو بهار صدایت
 دیگر چه می تواند
 بیداری آورد ؟
آزادی
 ای گرفتار
 با ما بگو ، بگوی
 آخر کدام دست
افسون شعله ات را
 بندیّ دود ساخت ؟
آزادی !
آزادی !
 مانده در قفس شب
 هر شب هزار هزار آفتابگرد
 تسلیم می شوند به زنجیر خاک تا
یک لحظه صبح سر به سوی تو افرازند
آزادی !
آزادی!
با ما بگو ، بگوی
 این باغ رنج ماست که بی تو
 مانده است منتظر
 با باغ خستگان دگر نیز ؟
 دیگر چگونه اعتقاد توانم داشت
 که این پرنده ی تنها
 در ذهن ما به زنجیر
 آه سیاهچاه افق های دور را
 با سبزه زار نور بدل کرده است ؟
به به !
 چه باروری ، باغی !
این باغ نیست ، بهشت است
فریادی از قفس
درقلب کس خدا نکرده اگر روید
 کم تر عقوبتش
چنگال دار
 یا دهن طعمه خواه زندان است
و اینست
 کز لابلای صخره ی اندیشه ای گران
 برگ اشارتی
سر می کشد ز بیم
باید که دست را
 پرواز دیگری در یاد بست
 تا باز آن پرنده ، خورشید فکر ما
 بر شاخه های انگشت
 از چیله های نور
آشیانه بسازد
--------------------------
ای شاعران
 گروه سیه پوشان
 آنکس که سالیان
 در خیمه های معنی و اشیا
دنبال کورسویی
 آشفته بود ف آمد
 ای شاعران
دروغ نویسان
 آنکس که می شمرد
 از دور
 پیمان خوب و بد را
 در نبض خط چشمان
 آمد
 آمد
 ای خواجگان نشسته به کرسی
با جام خون من
 سر داده خنده های فریبنده
پرواز هر نگاه بلاهت
 بر دست و چشمتان
آمد
آمد
 آن کس که می جویدید از پاره های جسمش
آن کس که رنج عمرش آب زلالتان بود
 ای شاعران که قلب و سر من
 در شعرتان درختی و آبی شد
 جسم مرا به روی خاک رها کردید
 تا ناتوانیم را
 دشمن نشان دهد
 آمد
 آمد
 ای خواجگان
با خنجری به دست
 تا روبرو نه مثل شما از پشت
 از قلبتان بریزد
 زهری که سالهاست
مسموم می کند
 ای ساحران !
 دیگر نمی توانید
 قلب صفای مردم
 با سکه های قلب
 بدل سازید
آمد که پرده ها را
 آتش زند به خورشید
 آمد که زخمه ها را
 سوزد به چنگ ناهید
------------------------------------
ابر می پیچید به پای نور
 نور می تابد به چشم ابر
 پیچک لرزان
 می کشاند خویش
 تا سر دیوار
 نور می خندد
 باغم پیچک
لیک خاموش است
 همچنان دیوار
 ابر می پیچد به پای نور
 من به خود می پیچم از اندوه
 سایه ی دیوارمی گرید
--------------------------
باغ وحش

 راستی ، ای مرد !
 هیچ می دانی ، کجا هستی ؟
 هیچ می دانی
 بر کدامین روز می گریی ؟
 دیدن و گفتن چه آسان است
اما در حصار ما
 هر چه را با چشم های بسته باید دید
 هر چه را با واژه های لال باید گفت
راستی ، اینجاست باغ وحش و
این ماییم در زنجیر ؟
 باز می گردند
 قرن های پیر
در لباسی تازه از آهن
سر برون آورده از کالسکه ی تدبیر
کس چه می داند چه غوغایی است
وز چه رؤیایی
اینکه می آید و می بینند ما را در قفس ، خاموش
اینکهمی آیند و با لبخند باغی تازه می سازند
دیده را گفتن چه دشوار است
--------------
 آیینه زشت نیست
 تصویرهای ماست
که تاریک می کند
 مهر زلال را
 ای کاش
 جسم ما در آینه ی روح
 خورشید گونه بود
 افسوس !
 آموختیم آنچه نمی بایست
 چندان که روح نیز
 همرنگ جسم شد
 آنسان که روزگار
 وین را نخوانده بودیم
 دانایی
 زشت است
 آزمودن
 مصیبتی است
اکنون
 با روح و جسم تار
 در خویش می کشیم
دنباله ای که جز هراس نمی آرد


منبع: وبلاگ معرفی صالح وحدت بیدگلی

http://salehevahdatebidgoly.blogfa.com
نظرات 4 + ارسال نظر
سعیدزاده.صهبا بیدگلی 8 - مرداد‌ماه - 1391 ساعت 09:35 http://www.sahba313.blogfa.com

سلام....
الکریم اذا وعد وفی...
مطالبی از صالح وحدت خوانده ام...کم و بیش...
تلاش شما در معرفی مشاهیر قابل ترحیب است
موفق و موید باشید
التماس دعا در اسحار و افطار

مطالب دیگری هم هست که بزودی توی وبلاگ میذارم.

مصطفی 8 - مرداد‌ماه - 1391 ساعت 18:38 http://ilbt.blogfa.com/

سلام

در وبلاگم این بیتهای برگزیده 5 تا از شعرامه ،شعرهارو حالا نه ولی بعدا پاک خواهم کرد.شعرهای قبلی رو پاک کردم...ولیکن همه نظراتش رو آرشیو کردم
ازاینکه به هنرمندان شهر توجّه میکنی و بهشون اینطور افتخار میکنی بسیار زیباست و قابل تامل...
واقعا سپاسگزاریم
تندرست باشی ان شاءالله

رهگذر 11 - مرداد‌ماه - 1391 ساعت 13:35 http://deltarak.blogfa.com

سلام!
وجود چنین گهرهای نابی در شهری که نفس می کشیم و بی خبر بودن از آن معانی بسیاری دارد... بهرحال خودم را سرزنش میکنم که از چنین آدمهای خوبی بی خبرم!
از بابت معرفی خوبتان بسیار ممنونم!
بهروز باشید و ماندگار!

بهروز هستم ولی ماندگار نه

عباس 11 - مرداد‌ماه - 1391 ساعت 17:02 http://www.a1a1m1.blogfa.com

سلام.
عجب شعرهای زیبایی
واقعا قدر شاعران مون رو تا زنده اند نمی دانیم یا وقتی زنده اند گمنامند و کسی از وجودشان خبر ندارد.

راستی مجموعه این شعر ها رو کجا می تونم پیدا کنم.
آیا مکانی هست که این کتاب ها را داشته باشد؟
اگر می دانید بهم خبر بدید تا منم خریداری کنم.
ممنون از اطلاع رسانیتان

قبلا کتابخونه رفتم ولی مسئولش گفت اسمش رو هم نشنیده! چندین قطعه شعر ازش دارم که بعدا خواهم گذاشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد