بیدگل به زبان کاریکاتور
بیدگل به زبان کاریکاتور

بیدگل به زبان کاریکاتور

میخندی باید...

تفریحگاه های جدید بیدگل

تفریحگاه های جدید بیدگل
تفریحگاه های جدید بیدگل
تفریحگاه های جدید بیدگل
بیدگل جاییه که مکان های تفریحی برای خانواده ها زیاد داره...یکیش همین فلکه پلیس که ملت شاد و خرم میرن تا ساعت 3 بامداد میشینن و از هوای تازه استفاده میکنند... البته باید از همینجا از شهرداری محترم منطقه دو بیدگل هم تشکر کنم که توی جاده قدیم بیدگل(جعده قدیم شر) هم یه میدان(فلکه) عظیم برای رفاه حال همشهریان عزیز میسازن که از فلکه چه کنم کاشون هم بزرگ تره! خسته نباشین دلاوران!

البته بخاطر اینکه کار ساخت جعده قدیم کمی (*** سال) طول میکشه مردم همیشه در صحنه بیدگل در یک اقدام خودجوش قبرستان ها رو مکانی امن و تفریحی ساخته تا خانواده های عزیز ضمن خواندن فاتحه و غیبت و فیض مضاعف از دیدن شکل و قیافه های ترگل و ورگل همدیگه، از فضای سبز هم استفاده کنند و تفریحگاهی نو ساخته اند.

--

+عید فطر من شازه حسین بودم...ملت ساعت 2 شب قلیون اورده بودن سر مزار!!

+عید فطر شازده هادی ملت دو سینی پر از تخمه آفتابگردان(انجوجک) اوردن سر قبر!!

+وقتی بچه بودم یه دوستی داشتیم خیلی چاق بود...خیلی پنجشنبه ها رو دوست داشت...پنجشنبه ها میرفت بالای هر قبر می ایستاد و لبشو تکون میداد!...عصرش هم یه پاکت پر از شیرینی و شکلات...و چند تا میوه داشت!! تازگی دیدمش پیشرفت کرده و کارای دیگه هم میکنه اونجا!!

تفکرات بیدگلی(فرار عجیب!)

تفکرات بیدگلی(فرار عجیب!)

بازگویی واقعه که هیچگاه من در جایی نشنیدم صحبتی از آن بشود...

-سلام مادر چطوری؟ خوبی؟

-به شکر و حمد خدا خوبم.

-شما رای نمیدهید؟
-رای چی؟

-مجلس. نمیروید رای بدهید؟
-(خنده) همان یک باری که رفتم برای هفت پشت بس است.

-یک بار! کی؟
-همون شاه اول؟

-شاه اول؟ رضا شاه پهلوی را میگویید!؟
-نه پسرم (پوزخند). بنی صدر را میگویم.

-(خنده). حالا چرا میگویید شاه؟ مگر رئیس جمهور نبوده؟
-یادم است خدا بیامرز خاله ی من میگفت که بر تخت نشستن چهار شاه را دیده.خدا بیامرزتش...سی سال و اندی پیش به رحمت خدا رفت. من آن روزها خیلی تعجب کرده بودم که چطور بر تخت نشستن چهر شاه را دیده!....حال میبینم که خود بر تخت نشستن بیش از چهار شاه را دیده ام. زمانی بود که میگفتند باید مملکت اسلامی شود و ما باید برویم رای دهیم. همان که باید (آری) یا (نه) میگفتیم. آن روزها مردم بیدگل همه به جز یک نفر آری گفتند. که آن یک نفر را هم اسمش را همه فهمیده بودند. حالا مملکت بدتر از زمان خدابیامرز محمد رضا شاه است. و بعد از آن هم زمان رای گیری برای شاه شدن بود. که من هم رای دادم و پس از آن هم دیگر رای ندادم.

-خب چرا پشیمان هستید؟
آن روزها میگفتند که امام بنی صدر را قبول دارد و ما هم گفتیم که سید است و به او رای دادیم. یادم هست که روزی بود که همین سید را امام زمان نجات داد.

-امام زمان!؟ نجات!؟ مگر چه شده بود؟
-هواپیمایی که او را حمل میکرد سقوط کرد و فقط عینک او شکست. امام هم اعلام کرد که همه ملت سه روز روزه بگیرند... برای شکر دفع خطر.

-حالا چرا میگویید امام زمان نجاتش داده؟
-یکی از فامیل هایمان که تو هم او را میشناسی روز قبلش خوابش را دیده بود و توی خواب گفته بودند این سید را امام زمان نجات داد.

-خب حالا نگفتید چرا پشیمان هستید. مگر نمیگویید امام زمان او را نجات داده؟!
-روزی را که امام او را از ریاست جمهوری بر کنار کرد خوب به خاطر دارم. آن روز همسایه ما در کوچه فریاد زد که بنی صدر برکنار شده. و چند روز بعد هم امام او را از ریاست کل قوا بر کنار کرد. میگفتند که او  در خانه حبس شده و جالب اینجاست که من نمیدانم چطوری از کوچه ای که هر دو طرف آن مأمور بوده به فرودگاه رفته و از همان جا سوار تیاره شده و به مملکت فرنگ رفته!
از همان روز فهمیدم که این مملکت آن چیزی که شعار میدهند نیست. و من نیز حتم دارم که آن فرار هم کار خودشان بوده و خدا میداند داستان چه بوده!

-پس چرا هیچوقت تلویزیون آن قضیه نجات یافتن بنی صدر را نمیگوید؟!
-به نفعشان نیست بگویند.....حالا دور هم همه این حرفها ...تو برو رأی بده چون پس فردا هر اداره ای بری اولین کاری که میکنند صفحه آخر شناسنامه ات را میبینند...

-چشم!
-چشمت بی بلا...

حکایت میدان کارخونه برق بیدگل!

لطفا قبل از خواندن این داستان کارخانه برق و دور و اطراف کانون شهید بنی طبا را در ذهن خود متصور شوید :


چاله ای دریکی ازخیابانهای شهروجودداشت و مردم از وجود این چاله گله داشتند


زیرا بدلیل تاریکی خیابان بعضی وقتاآدمهای اون محل توی اون چاله می افتادند وبه شدت زخمی می شدند

بنابراین همگی تصمیم گرفتند روبروی فرمانداری شهرجمع شوندواعتراض خودشان روبگن
باکلی شعار وهیاهو بالاخره فرماندارو شهردار ونماینده شهردرمجلس بیرون اومدن وپشت تریبون قرارگرفتن.

ابتدا فرماندارشروع به سخنرانی کرد وهمه ساکت شدن.

فرماندارگفت من راه حل بسیارخوب دارم واون اینه که ما یه مرکز فوریتهای پزشکی درنزدیکی اون چاله ایجادکنیم

تاهرموقع کسی دراون چاله افتادسرعا اونو باآمبولانس به بیمارستان برسونه.مردم همگی خوشحال کف میزدندوایول میگفتن

تااینکه شهردار پاشدوروبه فرماندار کردوگفت این یه راه حل مسخره است

چون شاید تاآمبولانس اون زخمی روبرسونه بیمارستان طرف بمیره ،

بنابراین من پیشنهادمیکنم که یک بیمارستان رودرنزدیکی اون چاله ایجادبشه

که اگه کسی تواون چاله بیفته سریع برسه بیمارستان وموردمداواقرار بگیره واینجوری شانص زنده ماندش بیشتره.

دیگه مردم سرازپانمی شناختن کلی خوشحال شدن که صاحب یه بیمارستان جدید میشوند

ناگهان نماینده شهر گفت که نه فرماندار عقل داردنه شهردار.

چون ساخت یه بیمارستان حداقل۲سال زمان میبرد ومابرای الان چاره می خواهیم

مردم همگی ساکت شدن که آقای نماینده چه راه حلی داره

که نماینده گفت مااین چاله راپرمیکنیم ودرکناربیمارستان شهر یه چاله میکنیم اینجوری هم سریعتره وهم ارزانتر.


-کسانی که از مراحل ساخت و هدر دادن پولهایی که برای ساخت میدان انتهایی خیابون مختص آباد و بادمجانهای زیبای با مهندسی پیشرفته اطراف میدان که هر کسی را مبهوت خود میسازد خبر دارند، میفهمند چی میگم. البته در مقابل پولهایی دیگه ای که در جای دیگه هدر میره خیلی زیاد نیست. فقط یه چند تا گونی سیمان بوده. البته اگر حرف شاعر را گوش کنیم نباید اهمیتی برای این سیمان ها قائل بشیم. به قول شاعر که میگه:"دهان دختر زیبا تهی ز دندان است
دهان دختر زیبا تهی ز دندان است
که هر شکسته دندان بهای یک نان است
هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
هیچ کس فکر نکرد که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر بانگ برداشتند که چرا سیمان نیست
و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان"

پ.ن:
-از این شعر برداشت میشه که باید هر شب مسواک زد چون پول یارانه ها به اندازه ای نیست که بشه باهاش به دندون پزشکی رفت.


-نان به اندازه کافی در نانوایی ها روی هم ریخته شده ولی پولی موجود نیست که زحمت بشه و بیاد نون بخره. البته دولت برای این مورد چهار هزار و اندی به ملت داد که برن نون بخرن ولی نمیدونم چرا نانوایی ها خلوته!


-البته تازگی ها قیمت دیه انسان زیاد شده. پس نباید زیاد به این قسمتش توجه کرد.

-این شعر رو هم حمید مصدق گفته.